شب‌های‌سُرمه‌ای



بعد از یه مدتی تو سال تحصیلی بیدار می موندم تا یک و دوی شب.

بیشتر اوقات،دقیقا کاری نداشتم.

اما من اتاقی که یه دیوارش پنجره ست و زیرش کتابخونه،یه دیوارش کمدای قهوه ایه،سکوت سکوت سکوته رو ترجیح می دادم به خواب.

می رفتم زیر پتو و از سرما می لرزیدم،چاووشی گوش می دادم.

حتی گاهی وقتا روضه ی حسین.

دروغ میگن روانشناسا؛

فرداش تمرکز داشتم.

شاید از همه ی شما بیشتر.

شب های سرمه ای از همینجا شروع شد.

همون زمانی که از بین باریکه های کرکره موقع چاووشی گوش دادن و هراس بیدار نشدن خانواده،به آسمون سرمه ای تهران نگاه می کردم:)

 


شاهد و مهربونیاش برای شما.
گوش شنونده‌ش برای شما.
نگاه های پر از مهر برای شما.
راه‌حل دادن ها،تایید کردن ها ، تکذیب کردن ها ،اجازه دادن ها برای شما.
پررویی و راحت سوال پرسیدن ها و خجالت نکشیدن ها برای شما .
استرس و تپش قلب نداشتن و پیش مشاور مدرسه  نرفتن برای شکایت از درد برای شما .
شوخی کردن و به او برنخوردن برای شما.
حتی‌منتظر ایستادن و مدام راه پله ها رو نگاه کردن ها هم برای شما.
تا جایی که زبانتان برای پرسیدن و گفتن یاری می دهد هم کنایه بزنید و سوال های پرمعنا-مثلا-بپرسید .
اما 
شما را به خدا
حرمت دوستی هایمان را‌نگه دارید.
حداقل وقتی‌کنارتان ایستادم
خودشیرینی نکنید.
اینکه در آن لحظات با دلیل خودم یک کاری را نکرده ام یا از کمکی دریغ کرده ام را دستمایه نکنید برای سرزنش.
«خودتان را علامه و بهترین عاشق قرن تصور نکنید. شما را به محبوبتان»


ذهنمان مثل سقف حرم آقا رضا،آینه کاری بود.

خیالتان دَرِش منکسر شد :)

تمام وجودمان پر شد از شما.

شما بگو شازده،این طوری می توان خوابید؟

فی‌الواقع،ما به احترام بودنتان تا صبح پلک روی هم نمی‌گذاریم.

در حقیقت باید بگوییم "شما عاشق نیستید که بفهمید،شازده."

 

ریحان‌نوشت:"شازده"وام‌گرفته‌ی@elfaaaw ست.


می خواستم یک متن از دل برآمده ی ویرایش نشده بنویسم برای شما.که هنوز هم عکستان روی کتابخانه است و دل هیچ کداممان نمی آید شهید را بهش اضافه کنیم.روز قبل امتحان ریاضی،تنها به مرثیه خوانی های پنهان سپری شد و نفرت از درس و مدرسه ای که اجازه نمی دهد درون حال و اشک و نوحه های خودمان غرق شویم وآرام بگیریم.می خواستم یک متن از دل برآمده ی ویرایش نشده بنویسم برای شما.اما مگر این امتحان می گذارد؟حالا نه اینکه خیلی خوانده باشم.از صبح حواسم جاهای دیگر می چرخد.حالا قطعا با هربار دیدن نمره امتحان فردا،حسرت نخواهم خورد.این یک سند است از عزیز بودن عزیز دل هایمان.

*دلم می خواهد همه حرفاشون رو پس بگیرن.الان می فهمم باور نکردن و انکار کردن فقدان،یعنی چی.به هر حال مبارکتان باشد.چقدر برازنده ی شماست.

سیزدهم دی 98/

 


از اینستاگرام maajede:
به انسانی فکر میکنم که خطای بزرگش، پیر و جوانمان را ملتهب و داغدار کرد و بنای وحدت و اقتداری که بعد از سردار پیش آمده بود را متزل.
کجا کار میکرده؟ در پدافند هوایی نیروهای مسلح. یعنی از آن شغل های سخت و حساسی که معمولا آدم‌های گمنام و مخلصی واردش می‌شوند. مدام ماموریت هستند. زن و بچه را کم میبینند و . .
نمیدانم چند ساله بوده و اهل کجا. 
به هر حال، آن ساعت ها شش دانگ حواسش به رادار بوده. جانش را گرفته کف دستش و نشسته پشت رادار که ما راحت بگیریم بخوابیم و صبح که چشم هایمان را باز کردیم خبر انتقام سخت لبخند روی لب هایمان بیاورد و حالمان را خوش کند. 
به این فکر میکنم که احتمالا وقتی #شلیک کرده مطمئن بوده به هجوم و دفاع. وقتی به هدف خورده خوشحال شده لابد. تصور اینکه جلوی دشمن را سر بزنگاه گرفته باشی، خیلی خیلی شیرین است.
.
.
اما. حال او. وقتی اول، شک و بعد، یقین کرده که هواپیمای مسافربری را زده!
.
.
#به_خدا_پناه_میبرم از اشتباه
به میلیون ها اشتباهی که در طول زندگیم کردم فکر میکنم.
✔ نخست اینکه: هر کدامش میتوانست همینقدر بزرگ و فاجعه بار بشود. اما خداوند جلوی آن را گرفته است. پس الهی شکر. ✔ دوم و مهمتر اینکه: وقتی مشغول کارهای کوچک و دم دستی هستیم معمولا اشتباهات ما هم ساده و دم دستی هستند.#اشتباه_بزرگ حین ماموریت های بزرگ و سنگین است که به چشم میاید و رسوا میکند. برای همین آدم ها هرقدر عرصه عملشان وسیع تر و حساس تر میشود باید توسل و توکل و استغاثه شان به درگاه خدا بیشتر بشود. .
همه ماهایی که الان داریم این حادثه را مرور میکنیم و در موردش نظر میدهیم، موظفیم از این ماجرا عبرت بگیریم و به خدا پناه ببریم و حق نداریم چون تا امروز هرگز مسئولیت بزرگی قبول نکرده‌ایم و گاف بزرگتری نداده‌ایم، خودمان را از چنین مصیبتی در امان بدانیم و در مورد عاملان این حادثه و سپاه پاسداران و جمهوری اسلامی بی پروا حرف بزنیم و محکوم کنیم.
شاهراه فهمیدن و عبرت‌گرفتن #تامل و #تفکراست. 
این برای تک تک ما واجب است. .
فتأمّل

*حتما پیجش را ببینید!

*البته این پستشان توسط اینستا حذف شد،که در پیج دوم maajedemhmdi هست.

*یا علی


خودکارِ نشون شده‌،نیست.

خودکار نشون شده،شانس من برای ادامه امتحانات و درس خواندن بود.شیشه عمر کهکشانی‌من بود.حالا که گم شده،حس می‌کنم عمر من هم به سر آمده.

مثل همه قصه ها-یا حتی خدا را چه دیدی؟مثل غصه‌ها-که به سر می‌آیند.مثل دنیا.مثل مرگ دنیایمان.آن هم درست وقتی زندگی اطراف،ادامه دارد.

 

 

 

*حالا پست قبل به حاشیه نره.بخونید که جالبه و قابل تامل.#فتأمل


مثل همیشه اول سلام!سلامی که پاسخش را هرگز نمی شنوم. حتی اگر شنیده باشی و پاسخ هم حتی داده باشی،به گوش من نمی رسد. گوش‌های منِ انسان جواب سلام فرشته‌گونه‌ی تو را نمی‌شنوند. سلام نازنین من!

چهلم را رد نکرده‌ایم هنوز. امروز بیست و سوم بهمن دقیقا روز چهلم است. من هر روز روزشمار می‌نوشتم برایت. شاید هم ننوشتم و فقط در دلم گفتم. اما این اوضاع تا روز بیست و هشتم یا سی‌ام بود. بعد از آن اتفاقی که می‌ترسیدم افتاد:غم تو را فراموش کردم. شاید بعضی روز ها یک جای دلم می‌سوخت و آزارم می‌داد؛اما دیگر نبودنت را یادم نبود. 

غم تو مانند یک کوره‌ی آتش است و دل ما هم یک ف. ف را وقتی از کوره در بیاوری بالاخره سرد می‌شود دیگر‌. حالا یک ساعته یا سی روزه. دست آخر سرد شدی. تا سرد شدی هم اصلا یادت می‌رود که کوره‌ای هم بوده،یک روزی در دلش ذوب هم شده‌ای. فقط می‌دانی الان دیگر یک ف نیستی،یک سری خواصت را از دست داده‌ای یک سری هم به دست آورده‌ای. شاید اگر نیم‌نگاهی هم به خودت نیندازی این را هم یادت برود،با اینکه جزئی از وجودت بوده. همیشه که نمی‌شود داخل کوره ماند،یک‌وقت طاقتش را نداری ذوب می‌شوی. باید همیشه سعی کرد که کنار کوره ماند. داشتم می‌گفتم نازنینم!درست است که این ایام،ایام بدون توست. اما انگار وقتی نیستی بیشتر حس می‌شوی. انگار هرچه غریب‌تر می‌شوی،قریب‌تر می‌شوی. این ده روزِ فراموشی،بیچاره شدم زیبای من. لبخند تو که نبود،چشمانِ تو که نبود،صدای تو که نبود،من‌را زمین زد. یادم رفت باید کنار کوره بمانم. آرام دامنم را جمع کردم و رفتم. حواسم نبود این همه آدم می‌شناسم که یا در کوره‌ات ذوب شده‌اند یا کنار کوره‌ات،ابدی گرمند. فراموش کردم کوره‌ی تو به چشمه‌ی گرمای اصلی-خدا-وصل است. یادم رفت باید کنارشان بنشینم چون گرمای تو از این همه دل عبور می‌کند و به من هم می‌رسد. چرا مدام فراموش می‌کنم که چشمان مصمم و جدی تو،خیره به من هم هست؟شاید منتظر من هم هست؟قتل الانسان ما اکفره. چقدر ما اکفر بودم در این ده روز. ندیدم چشم تو را که خود نعمتی‌ست. ندیدم دل آماده‌ی خودم را ، و سردش کردم. ندیدم آدم‌هایی که ناخواسته دستم را می‌گرفتند و من با یک تکان نسبتا محکم،مچ دستم را از انگشتانشان با بغض و غیظ بیرون کشیدم. ببخشید اگر خیال کردم از آن جمع بیرون زدن و آن بیرون گریه کردن،بیشتر حال می‌دهد. ببخشید که کوره‌ات را ندید گرفتم. ببخش سردار زیبای من!

#باتاخیر

#اربعین‌سردار


نزار یک جایی توی شعرش می‌گوید همان طور که ماهی‌ها نیازی به یادگرفتن شنا کردن ندارند و به پرندگان هم کسی پرواز کردن آموزش نمی‌دهد،جمع عاشقان هم نیازی به تعلیم ندارند.(نقل به مضمون)انگار می‌گوید همان طور که شناکردن و پرواز کردن در ذات آنها بوده و مادرزادی شناگر و پرواز کننده بوده‌اند،تویِ عاشق هم می‌دانی. انگار همگان عاشق به دنیا آمده‌اند. اما از اینجا به بعدش  فرق ما با آن ماهی و پرنده معلوم می‌شود. او ناگزیر به شناکردن است،اما ما در ظاهر مجبور به عاشقی کردن نیستیم. کسی یقه‌مان را نگرفته که:یالا!عاشق شو،دوست داشته‌باش!به دست آوردن رزق و روزی‌ات به این وابسته نیست. ولی این فقط ظاهر قضیه است. الان خیلی‌هایمان می‌دانیم و به این نتیجه رسیده‌ایم که عشق و محبت را باید در زندگی لحاظ کرد،چون در نتیجه‌ی نهایی یک تغییر اساسی ایجاد می‌کند. آخر همان شعر هم گفته:«و اعظم عشاق التاریخ لا یعرفون القراءة»مثل محمد*البته،مثل اعظم عشاق تاریخ. اینجا یک سوال اساسی پیش می‌آید:پس ما چی که دنیای اطرافمان را پر می‌کنیم از فریاد زدن‌های عشق و محبتمان؟پس ما چی که اتفاقا یکی یقه‌مان را گرفته،و زورکی لبخند می‌زنیم و درحال صاف کردن لباسمان می‌گوییم بله!ما هم عاشقیم (: پس ماچی که انگار عاشقی کردن بلد نیستیم و هی از این و آن،از این پست و آن پست اینستا،از این شعر و آن رمانی که هرشب دو پارت می‌گذارد و از این کانال و آن تکست-احتمالا همه هم آبکی‌ست-عاشقی را وام می‌گیریم و هر روز می‌گوییم:آره!این مدل حرف زدنِ باهاش،این مدل دوست داشتن قشنگ‌تر است و بعد انتظار داریم محبتِ هر روز و هرساعت رنگ عوض کرده،پایدار هم بماند؟! یک الگو و منبع مشخص نگذاشتیم جلویمان،یک شعر درست و حسابی نخوانده‌ایم که خیلی‌خب،عاشقی بلد نیستیم؟راه و رسم زندگی پر محبت نمی‌دانیم؟این هم یک تقلب خوب. حالا لطفا به زندگی خودتان بپردازید!پس من کی هستم که اسم مستعار عزیزِ زندگیِ آن موقعم را قرض گرفتم و خب هنوز هم استفاده می‌کنم،چون یک اسم لطیف پیدا نکردم؟فکر می‌کنم نزار باید یک جایی همان جاها پاورقی بزند بنویسد خواننده‌های آینده!آن «تاریخ» ِ اعظم عشاق‌التاریخ،دقیقا منظورم تاریخ قبل از خودم یا کمی بعد از خودم بوده است؛آن‌ها را بررسی کنید.

*صلی‌اللّٰه علیه و آله


سلمان الحلواجی رو می شناسین؟!

یه پسر کوچولوی تپل موفرفری بحرینی!

شعر می خونه انقدر قشنگ.

برید چندتاشو گوش کنید :دی

 

 

 

+انسان هایی که در خانه بی کار هستید،یا دانش آموزان مثل من که پوستتان کنده شده. یا حتی نشده!تو ایام تعطیلات عید/کرونا بروید و پست های @maajede را در اینستاگرام بخوانید.والله بالله یک چیزی بارتان می شود وقتی از پیج در می‌آیید(!).مخصوصا چندتا پست آخرش.

+دوستان علوم انسانی!اگر دهم هستید،در دروس دهم مشکل دارید یا هرچی،«مدرسه فائزون»را سرچ کرده و در صفحه روز مبادا فایل های تدریس دروس این ایام را بیابید.

مدرسه‌ی تمام انسانی ای‌ ست که کارشان درست است.

 

پ.ن:عاخیش،روحم راحت شد


دقیقا تا یک جایی فکر می کردیم باید بهش لبخند بزنیم.هر چه گفت لبخند بزنیم،هر امر و نهی ای کرد لبخند بزنیم،هر چیزی را که جا به جا کرد لبخند بزنیم،هر اشکالی که گرفت لبخند بزنیم،هر فکری کرد و هر چیزی را که از پیش خودش گفت ممنوع است لبخند بزنیم.هر اشکی هم که از چشمانمان در آورد.نه لبخند نمی زدیم.شاید هم می زدیم و بعدش مثلا موقع راه رفتن پاهایمان را محکم تر به زمین می کوباندیم یا دفترمان را باز می کردیم و کنار مسائل ریاضی و ترجمه عربی و کارهای روزانه،خودمان را خالی می کردیم.باید آنقدر می خندیدیم تا بزرگ شود.بزرگ که نشد.همانقدر بچه ماند و بچه تر شد.لبخند می زدیم تا یک وقت به تریج قبایش بر نخورد و کاری به کارمان نداشته باشد.اما نشد جانم.باید سرش را گرم می کردیم تا سرمان را گرم نکند.چون در آن مواقع خودمان هم نمی فهمیدیم چه می کنیم.آخر کار راضی و خوشحال که می رفتیم عقب و نگاه می کردیم هم نمی فهمیدیم چه دسته گلی به آب دادیم.فقط موقع دیدن چشمان ناراضی دیگران دوزاری مان می افتاد.

حالا من خسته ام.خسته ام از امر و نهی شدن.باید و نباید هزارباره گوش کردن.دلایل بی منطق شنیدن.خسته ام از 33 روز تحمل کردن و نمی دانم چند روز دیگر مانده.از پناه بردن های به دیگران.از اینکه در مجازی راحت تر و "خودم"ترم و انگار زندگی آنجا بنفش اکلیل خورده است نه این طرف که زندگی واقعی ام خواه ناخواه همینجاست.خسته ام از اینکه دو سه محبوب زندگی ام را ماه هاست ندیده ام.من خسته ام و آغوش لازم.کاش می شد یک بار،فقط یک بار از آن بالا می آمدی پایین و بغلمان می کردی.

/چهارم فروردین


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ازدواج_موقت_عفت(صیغه) فیدخوان بلاگ پوستر Mike Persian Car دین و مذهب مشاور آسان برتر بوی سیب میدهی دختر :) جواب سوالات درسهایی از قرآن Michael